عشق علی علیه السلام...ابوذر غفاری (قسمت پنجم)

عشق علی علیه السلام...ابوذر غفاری (قسمت پنجم)

من را بر شتری سوار کردند که جز روپوشی دیگر چیزی نداشت و همراه من مرد سنگدلی را فرستادند که اجباراً شبانه روز در حرکت بودیم تا اینکه به مدینه رسیدیم. پس از رسیدن به مدینه در حضور عثمان و همراهانش حاضر شدم. گفت وگوی سختی میان من و عثمان به وجود آمد و همین گفت و گو باعث شد که عثمان بیشتر از قبل عصبانی شود. در همین حین قضاوت در مورد من و عملکردم را نزد حضرت علی بردند، نمی دانم عثمان از این کار چه قصدی داشت ولی مولا علی باتمام شجاعت ایستاد و فرمودند:
حکم ابوذر همان حکم مومن آل فرعون است.
عثمان دیگر نتوانست حرفی بزند وسکوت کرد.
سرانجام عثمان من را فراخواند و به من گفت:
باید از مدینه بروی به جایی به غیر از عراق و شام. باید به «ربذه» بروی. من هم در پاسخش گفتم:
انا لله وانا الیه راجعون(17)
عثمان دستور داد کسی با من صحبت نکند و حتی احدی هم حق بدرقه ام را ندارد و اجرای این حکم را به مروان بن حکم سپرد و کسی هم جرأت نکرد اعتراض کند.

من به همراه خانواده قصد خروج از شهر را کردیم که صدای حسن بن علی را شنیدم. وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم مولایم علی به همراه برادرش عقیل و دو فرزندش حسنین و یار با وفای مولایم عمار و به همراه عده قلیلی از بنی هاشم به بدرقه من آمده اند. آنجا بود که به یاد اولین شب دیدارم با مولا علی افتادم، به یاد دستان پر محبتش و مهمان نوازی گرمش...
حسن درحال صحبت با من بود که مروان بر او غضب کرد، ولی امیرالمومنین با تازیانه بر مرکب او زد و او را دور ساخت و فرمود:
ابوذر، دل خوش دار و از این اتفاق نگران نباش، چرا که تو برای رضای خدا غضب کردی. پس به او امیدوار باش. مردم به خاطر دنیا از تو ترسیدند ولی تو به خاطر خدا و دینت از آنها ترسیدی. به همین دلیل تو را به بیابانها تبعید کردند. به خدا قسم اگر آسمان ها و زمین بر بنده ایی تنگ بگیرد و او پرهیزکاری پیشه کند خدای متعال بر او گشایش دهد. ابوذر جز از باطل نترس و با غیر حق دوستی مگیر...
سپس به همراهان خود فرمود:
با ابوذر خداحافظی کنید. عقیل تو هم با برادرت وداع کن. عقیل به طرف من آمد و گفت:
ابوذر چگونه با تو سخن بگویم با آنکه می دانی تو را دوست می دارم و تو هم ما را دوست می داری. ابوذر دوری تو برایمان سخت است اما تقوی پیشه کن. زیرا تنها راه نجات تقوی است. بردبار باش و صبر پیشه کن!
عمار یاسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود شروع به صحبت کرد و گفت:
خدا آنان که تو را ترسانیدند، ایمن نگرداند؛ ابوذر بدان اگر دنیا دوست بودی و از ثروت دنیا چیزی می پذیرفتی تو را احترام می کردند و اگر از کردارشان انتقاد نمی کردی تو را دوست می داشتند. بدان اگر مردم با تو هم صدا نمی شوند بر اعمال آنها صحه گذاشته اند و کسانی که به دنیا علاقه مند شده اند از مرگ هراسانند. بدان که اینها همه همتشان جلب رضایت زمام داران است. سپس امام حسن و امام حسین جلو آمدند و هر یک با من همدردی کردند. (18)
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. اشکانم جاری شد و گفتم:
می گویند مرگ جوان سخت و دشوار است، اما من می گویم جدایی از دوستانم از مردن جوان سخت تر است. خداوند شما خاندان نبوت را رحمت کند. دوری و ندیدن شما برایم بسیار سخت و دشوار است چرا که هرگاه شما را می دیدم گویا رسول خدا را می دیدم و به یاد ایشان می افتادم. من در مدینه به جز شما با کسی دلبستگی نداشتم. در حجاز بر عثمان گران بودم و در شام بر معاویه. 
آنها مرا به جایی می فرستند که یار و مددکار و انیس و مونسی جز خدا ندارم. به خدا قسم جز او از کسی یاری نخواهم و با وجود او از چیزی وحشت نکنم ...
سپس خدا حافظی کردیم و من را هم را ادامه دادم و مولا و همراهانشان به مدینه بازگشتند(19)

من ابوذرغفاری به جرم حق گویی و عشق علی علیه السلام از جانب عثمان به ریگ زار بی آب و علف «ربذه» تبعید شدم و پس از مدتی رنج و سختی آثار مرگ را در خود دیدم. صدای رسول خدا در گوشم نجوا می کرد:
ابوذر تو به تنهایی زندگی می کنی، به تنهایی می میری، به تنهایی مبعوث می شوی و به تنهایی وارد بهشت می گردی. 
سرانجام ابوذر در سال 32 هجری یعنی 2 سال قبل از خلافت امیرالمومنین علی(ع) در سرزمین بی آب و علف ربذه دعوت حق را لبیک گفت.(20)
پایان

منابع:
17-اعیان الشیعه ص 360 والغدیر ج8 ص297
18-نهج البلاغه فیض ص 392
19- اعیان الشیعه ص 360 والغدیر ج 8 ص 300
20 – تاریخ یعقوبی ج2 ص 173 ومعرفه الصحابه ج1 ص462 وتاریخ طبری ج 4 ص309