عشق علی علیه السلام...ابوذر غفاری (قسمت اول)

عشق علی علیه السلام...ابوذر غفاری (قسمت اول)

هیچ گاه برخورد اول او را فراموش نمی کنم. صدای دلنشین ودستان پر محبتش را و اینکه چگونه به من کمک کرد تا در راه دلداده خود قرار بگیرم.
همه چیز برمی گردد به خبری که رهگذری برایم از مکه آورده بود!
پرسیدم از مکه چه خبری آورده ایی؟ گفت: هیچ، تنها خبر این که مردی دین جدیدی آورده و خود را رسول آن نامیده است. می گوید خدا، همان خدای واحد و قهاری است که جز او خدایی نیست! پرسیدم نامش چیست؟ گفت محمد(ص).
گفتم مردم مکه و اشراف با او چه می کنند؟ گفت او را تهدید و اذیت می کنند. آخر او می گوید: بت ها قابل ستایش نیستند و باید شکسته شوند، چون ساخته دست خود ما هستند!
دیگر طاقت نیاوردم. سریع برادرم را راهی مکه کردم تا بیشتر از او برایم خبر بیاورد. زمانی که برادرم بازگشت، برق خاصی در چشمانش دیدم. با صحبت هایش بیشتر تشنه شدم ولی به جواب سوالاتم نرسیدم. باید خودم را به مکه می رساندم. باید او را می دیدم. زمانی که به مکه رسیدم به خاطر شرایط محیطی آنجا جرات سوال کردن از کسی را پیدا نکردم. از طرفی کسی را هم نمی شناختم. به همین خاطر کوچه به کوچه به دنبال گمشده خود می گشتم!

شب شده بود و جایی را هم برای اسکان نداشتم. به همین خاطر به مسجد الحرام رفتم و قصد داشتم همان جا استراحت کنم که ناگهان شخصی رو به روی من ظاهر شد و با صدای دلنشینی گفت: در این شهر غریب هستی و جایی برای اسکان نداری؟
گفتم:بله...
گفت: به خانه من بیا و شب را آنجا بگذران. دستم را گرفت و بلندم کرد. این اولین باری بود که او را می دیدم. نمیدانم چرا ولی در کنارش آرامش داشتم.
شب اول به خانه اش رفتم ولی نه با او سخنی گفتم ونه درمورد گمشده ام سوالی پرسیدم. صبح شد و از او خدا حافظی کردم و دوباره مانند روز قبل در کوچه ها ومحله های مکه به دنبال شخص مورد نظرم گشتم. غریب بودم و جایی را نمی شناختم. دوباره شب شد و به مسجد رفتم. مدتی نگذشته بود که شخصی را در مقابل خود دیدم. همان شخص شب گذشته بود. لبخندی زد وگفت: هنوز جایی برای اسکان پیدا نکرده ایی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم نه، من کسی را در این شهر ندارم!
با گرمی گفت: به خانه من بیا و دوباره با دستان پرمحبتش دستانم را گرفت. گویی دستان برادش را گرفته است. برای دومین شب به خانه او رفتم ولی هنوز جرأت صحبت کردن با او را نداشتم. تا صبح استراحت کردم و هیچ نگفتم و صبح هنگام مجدد از خانه بیرون زدم و مانند دو روز گذشته به دنبال گمشده ام بودم. اما این بار باکمی ناامیدی به دنبالش می گشتم تا اینکه شب شد و دوست جدیدم در مسجد به دنبال من آمد و من را باخود به خانه اش برد و از من پذیرایی کرد. ناگهان گفت: نمی خواهی بگویی درمکه به دنبال چه هستی؟ کمی تأمل کردم وگفتم:اگر قول دهی که با کسی سخن نگویی و در یافتن گمشده ام کمکم کنی با تو سخن می گویم! گفت: قول می دهم کمکت کنم. گفتم: شنیده ام به تازگی شخصی در مکه دین جدیدی آورده است و خود را رسول و فرستاده خدا می داند به دنبال او میگردم و می خواهم با او صحبت کنم! آیا او را می شناسی؟

چشمانش برق می زد و لبخندی زیبا بر لبانش نقش بست. مرا درآغوش خود گرفت و گفت: من علی پسر عموی پیامبر خدا هستم! نام تو چیست؟ گفتم: ابوذرهستم، ابوذر غفاری از قبیله غفار.
علی گفت: پیامبر خدا در خانه خود است و به خاطر فشارها و آزار و اذیت قریشیان زیاد از خانه بیرون نمی آید. امشب را استراحت کن، سحرگاه به نزد او می رویم...
تا سحر خواب از چشمانم ربوده شده بود. نمی دانستم آیا محمد واقعا گمشدةمن است؟ آیا می توانم به کمک او به پاسخ سوالاتم برسم؟
سحر شد ولحظه وصال نزدیک ودوست جدیدم آماده...

ادامه دارد...